كريم زياني
؟؟؟
اينجا کجاست؟
نه جوانهها فرصت برگ شدن دارند؛
نه نوجوانها فرصت به جواني رسيدن دارند؛
نه مادران فرصت به سوگ نشستن،
و نه کرکس ها...
فرصتِ مردارخواري!
اينجا،
هر گلي که ميرويد
ـ اگر برويد ـ
گلولهاي به پيشبازش ميشتابد!
پرنده ها کجا رفتند؟
ـ چه شگفت! ـ
غريو کلاغ هم نميآيد؛
مْرغواي جغد هم شنيده نميشود،
اينجا!
خانههاي ويران!
کاشانهها گسسته،
از شمع و چراغ، نشاني نه؛
که...
تا انفجارِ خمپاره هست،
ديگر چه نيازي به چراغ؟
اينجا فلسطين است!
اگر...؟
چه ميشد اگر...
... به جاي يک چهره اخم،
يک خوشه لبخند؛
... به جاي يک داغِ سيلي،
يک حرير نوازش؛
... به جاي يک گلو بغض،
يک نغمه سرور؛
... به جاي يک فرياد خشم،
يک هلهله شادي؛
... به جاي يک گلوله آتشين،
يک گلِ سرخ؛
... به جاي يک دوزخ هستي،
يک باغ، دوستي
... به جاي يک رگبار گلوله،
يک دسته گل؛
و... به جاي بمباران،
يک رنگين کمان
نثار يکدگر ميکرديم؟
... چه ميشد؟
پيشباز
تپشهاي عاشقِ قلبم را
به پيشبازت ميفرستم،
مهربانيِ دستهايت را
ره آوردم کن؛
بهشت را همين جا خواهيم ساخت!
عشق در خواب است!
تندر هستي ستيز نفرت و کينه
رهگشاي انفجار بمب و راکت شد.
در هجوم بي امان آتش و رگبار
آشيانها،
خانهها،
دانشسراها،
باغها،
شد دود؛
قلب شهري از تپش افتاد!
لحظههايي بعد،
در سکوت سوگ،
آخرين نجواي نبض نوجواني گفت:
آيا عشق در خواب است؟
***
غرش پژواکمند ارهي مرگ آفرينان تا
در فضا پيچيد،
بيشهاي بر خاک در غلتيد:
نغمه پردازان جنگل نغمه هاشان در گلوها مرد!
بانگ استمداد شاخ و برگ ها و «واي» مرغان را،
هيچ کس نشنيد!
لحظه هايي بعد،
در سکوت سوگ،
آخرين نجواي سبز نونهالي گفت:
آيا عشق در خواب است؟
من، تو، او... ما
آذرکده دلم را
ـ که مشتاق عاشقانه سوختن است ـ
با سوختبارِ عشق ميافروزم
و عشقِ سر ريز شده از روزنِ چشمهايم را
نثار تو ميکنم...
که دوستت دارم!
و تو
آن شعله را در جانت ميريزي
ـ که مشتاقِ عاشقانه سوختن است ـ
و عشقِ سر ريز شده از روزن چشمهايت را
نثارِ او ميکني
که دوستش داري!
آنگاه،
«ما»
عشق را از روزن چشمهامان
و زمزمه لبهامان
و مهرباني دست هامان
نثارِ همه ميکنيم
که دوستشان داريم!
از آن پس، ديگر،
«من» نيست،
«تو» نيست،
«او» نيست؛
«ما» هستيم
و... پيوندِ عشق!
برگرفته از شهروند
صفحه ورودي